مهر تو بر دیگران نتوان نهاد


مهر تو بر دیگران نتوان نهاد

مهر تو بر دیگران نتوان نهاد


مهر تو بر دیگران نتوان نهاد

مهر تو بر دیگران نتوان نهاد


مهر تو بر دیگران نتوان نهاد

مهر تو بر دیگران نتوان نهاد


مهر تو بر دیگران نتوان نهاد

گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
دست دست توست و جان ماوای تو
دست دست توست و جان ماوای تو
دست دست توست و جان ماوای تو
دست دست توست و جان ماوای تو
دست دست توست و جان ماوای تو
دست دست توست و جان ماوای تو
دست دست توست و جان ماوای تو
دست دست توست و جان ماوای تو
پای صورت در میان نتوان نهاد
پای صورت در میان نتوان نهاد
پای صورت در میان نتوان نهاد
پای صورت در میان نتوان نهاد
پای صورت در میان نتوان نهاد
پای صورت در میان نتوان نهاد
پای صورت در میان نتوان نهاد
پای صورت در میان نتوان نهاد
بارها گفتی که بوسی بخشمت
بارها گفتی که بوسی بخشمت
بارها گفتی که بوسی بخشمت
بارها گفتی که بوسی بخشمت
بارها گفتی که بوسی بخشمت
بارها گفتی که بوسی بخشمت
بارها گفتی که بوسی بخشمت
بارها گفتی که بوسی بخشمت
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
گر زمانه داد ندهد یا فلک
گر زمانه داد ندهد یا فلک
گر زمانه داد ندهد یا فلک
گر زمانه داد ندهد یا فلک
گر زمانه داد ندهد یا فلک
گر زمانه داد ندهد یا فلک
گر زمانه داد ندهد یا فلک
گر زمانه داد ندهد یا فلک
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
با زمانه پنجه درنتوان فکند
با زمانه پنجه درنتوان فکند
با زمانه پنجه درنتوان فکند
با زمانه پنجه درنتوان فکند
با زمانه پنجه درنتوان فکند
با زمانه پنجه درنتوان فکند
با زمانه پنجه درنتوان فکند
با زمانه پنجه درنتوان فکند
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
تا به کوی توست خاقانی مقیم
تا به کوی توست خاقانی مقیم
تا به کوی توست خاقانی مقیم
تا به کوی توست خاقانی مقیم
تا به کوی توست خاقانی مقیم
تا به کوی توست خاقانی مقیم
تا به کوی توست خاقانی مقیم
تا به کوی توست خاقانی مقیم
رخت او بر آستان نتوان نهاد
رخت او بر آستان نتوان نهاد
رخت او بر آستان نتوان نهاد
رخت او بر آستان نتوان نهاد
رخت او بر آستان نتوان نهاد
رخت او بر آستان نتوان نهاد
رخت او بر آستان نتوان نهاد
رخت او بر آستان نتوان نهاد